سلام.
ببخشید اگر پراکنده مینویسم. ذهنم خیلی آشفته است.
من 26 ساله و دانشجوی ترم آخر ارشدم. تا شهریور تهرانم اما از الان دارم کابوس برگشتن به خونه پدری رو میبینم و موندن دوباره در کنار خانوادهای که به دلایل متعدد نه تمایلی به زندگی در کنارشون دارم و نه توانش رو. فقط هم در صورتی میتونم ازشون دور بمونم که ازدواج کنم. من تا این سن خواستگارهای زیادی نداشتم. همون تعداد کم رو هم با اینکه بعضا خوب بودن؛ پدر و مادرم رد کردن.
در حال حاضر خواستگاری دارم که سه سال از خودم بزرگتره و از لحاظ تحصیلات، وضعیت مالی، موقعیت خانوادگی، شخصیت اجتماعی و... از من پایینتره. پسر بدی نیست. منو خیلی دوست داره. با شرایط خونوادم کنار اومده و میتونه یه زندگی در حد متوسط رو به پایین رو تامین کنه. شاید، شـــاید اگر ایشون رو در شرایط دیگهای میدیدم به نظرم خوب بود اما فعلا یه درگیری فکری و احساسی دیگه هم دارم.
ورودی ما توی دانشگاه فقط سه نفر پذیرش داشت. من، یه خانم که ترم اول رفت و یه آقایی که همون اوایل بهم علاقهمند شدیم. ایشون از خانواده خوب و اصیلیه اما خودش کار ثابتی نداره. درسش حداقل تا یک سال دیگه تموم نمیشه و سربازیش هم مونده. به ندرت ابراز علاقه میکنه. هیچوقت در مورد اینکه میتونیم آیندهای با هم داشته باشیم صحبتی نکرده؛ منم که گاهی اشاره میکنم طفره میره. برای همینها بارها خواستم ازش فاصله بگیرم اما نتونستم.
الان تقریبا دو ماهه دارم با خودم کلنجار میرم. با اینکه دختر قوی و مغروری هستم اما هربار فکر میکنم دیگه نمیبینمش؛ بغض گلومو میگیره و اشکم درمیاد. هربار به ازدواج فکر میکنم دنیا روی سرم آوار میشه. با خواستگارم که حرف میزنم همه فکرم پیش کسیه که دوستش دارم و حتی ناخودآگاه چیزایی که میگم حرفای اونه. ناراحتی و خوشحالیم اصلا مال اتفاقات توی لحظه نیست و همش از افکارم میاد. انگار دیگه توی این دنیا نیستم. همه وجودم شده درد. مریض و صعیف شدم. صبح با این فکر از خواب بیدار میشم که کاش تا شب زنده نمونم.
با اینکه خیلی درونگرام و ظاهرم سرده اما حتی توی خونه هم همه فهمیدن که دلم پیش کسیه.
از طرفی دلم میخواد یه جوری که بیشتر از این غرورم جریحه نشه باهاش صحبت کنم تا بدونه پشتشم و با مشکلاتش کنار میام.
از طرفی نمیتونم بیشتر از این خواستگارم رو معطل کنم.
یه حس دیگه بهم میگه نکنه دارم از سر لجبازی با مردی که از خودم پایینتره ازدواج میکنم؟
گاهی حس میکنم هیچ علاقهای بهم نداره. اما دوست دارم بگه تا با خیال راحت برم...
هزار تا فکر عجیب توی سرمه. چیکار کنم که تکلیفم با خودم مشخص بشه